جايت خالي!
كاظم شهرياري
معنی هنر در بُرِش واقعيت و در نهايت در نفي آن نهفته است. براي دسترسي به خلاقيت هنري بازسازيِ واقعيت اجتنابناپذير است و براي بازسازيِ واقعيت شناخت آن لازم است و اين شناخت بدون ابزارِ ضروريِ آن ممكن نيست. بدينسان هزار احساس بر دوش هفت حس شناخته شدهي ما سوار ميشوند و دورهي شكلگيري كاري خلاق را بهعهدهميگيرند. اين دايرهي مسدودِ پر از تضاد، تصويري كوتاه از فضا و زمان براي يك كارورز هنر محسوب ميشود. سعيد سلطانپور يكي از آن هنرمنداني بود كه تلاشميكرد تا با كارِ خلاق خويش تصويري از زندگي و واقعيت زمانهي خود را منعكسكند. سخن دربارهي زندگي و كار سعيد سلطانپور كتابي مفصل و غني خواهد بود و من در اينجا تنها يادي از او ميكنم.
يادي از شور و پرخاش هنرمندي كه در او استعداد هنري جاري بود. يادي از نويسنده و كارگردانِ ‹‹ عباسآقا كارگر ايرانناسيونال ›› كه طرح تازهيي به هنر نمايش در ايران عرضهكرد.
پس از رهايي سعيد از زندان شاه، به رسم آن زمان، با دوستي به ديدار او رفتيم. اگر چه دورهي قلدري ساواك سرآمده بود و آن روزها زندانيان سياسي را آزادميكردند، اما چون ما مانند مارگزيدگان نگران بوديم، راه شگفتي را از تهران تا خانهي سعيد طيكرديم كه خود قصهي ديگريست كه بماند.
سعيد خانهيي از خود نداشت. او با مادرش زندگي ميكرد. به آنجا كه رسيديم، در باز بود. پيش از ما كسان ديگري رسيده بودند از خويشان، شايد هم از همسايگان آنها. سعيد به استقبال ما آمد و ما هم او را چون ازدسترفتهيِ بازيافتهمان به چشم و به لب بوسيديم و پس از سلام و سلامتي به مادر و به حاضران لحظهيي بيكلام مانديم. باز هم سكوت. سكوتي كه در آن گنجينههاي زمين جابهجا ميشوند.
ـ بچه ها بياييد!
او ما را صداكرد و به اطاق بغلي برد.
ـ اين حرفها شما را خسته ميكند. در اين اطاق بمانيد من هم آمدم.
با شتاب اما سبكبال ضبط صوت كوچكي را به دست من داد با دو نوار. ولي ناگهان همه را از دست من قاپيد. زانو به زمين گذاشت.
ـ بده به من!
من هم ضبط صوت كوچكش را به او دادم. خودش نوار را در جعبهي ضبط جاداد و دكمهي فرسودهي چارگوشي را چند بار فروبرد. صداي شاملو و شعر نيما درهم آميخته فضا را پركرد. سعيد بعد از تنظيم صداي اين ماشين قديمي گفت:
ـ آمدم!
و با آمدم از اطاق خارج شد …
يك ضبطصوت، چهار هنرپيشه، يك نويسندهيِ كارگردان در حول يك قصهي ساده.
به تمرين خلق يك اثر نمايشي كمر بسته بودند. ماجرا از اين قرار است: عباسآقا كارگر كارخانه ايرانناسيونال كه كارش ساختن ماشينهاي مختلف است، زندگي خودش را، زندگي چند سالهي اخير خودش را، زندگي بين دو رژيم سياسي و كارش را، زندگي وضعيت خانوادگي و شيوهي روابط خود را در كار و در خانه براي نويسندهيي كنجكاو تعريفميكند. اين نويسنده كه همان كارگردان و همين سعيد سلطانپور باشد، اين برخورد را با ماشين ضبطصوتي كه همراه دارد، به نواري ضبطشده تبديلميكند و همين نوار را به تمرين ميآورد و بخشهايي از اين گفتگو را به صحنه ميبرد. همهي اينها به شكلي ساده و پاك، بدون دكور و بدون نور و ابزار اوليهي تآتري.
اين انتخاب سعيد بدون دليل هم نبود. در اين زمان او خوب ميدانست كه كسي به او كمك تداركاتي تآتري نخواهد كرد و همهي آنها كه دستي در كار داشتند، او را رها كرده بودند. در نمايش قبلي او ” مرگ بر آمريكا “ بارها او را زانوبهبغل ديدم كه به دنبال لباس براي نمايشش بود.
– چند فراك ميخواهم. در تالار رودكي پر از اين لباسهاست. سه بار است كه به آنجا ميروم. هي به من ميگويند كه مسئولش نيست …
بالاخره با هزار قوزبالاقوز برايش لباسهاي اين نمايش را پيدا كرده بوديم. اما در سنديكاي هنرمندان كه او هم از بنيادگذاران آن بود، هر روز نگاههاي بدبين و چشمكهاي زيركانهي اين و آن به اصطلاح تآتري را ميديدم …
همهي اينها فقط به اين دليل كه او به نظر آنها كار نمايش نميكند و تندرو است، چنين برخوردميكردند. هنرمنداني كه به آزاديِ خود احترام نميگذاشتند و همهي كارشان دنبالهرَوي از جريانات سياسييي بود كه توهم كودكانهي آنان را در ادارات و شكلهاي رسمي تآتر اداري دامن ميزد.
عباسآقا كارگر ايرانناسيونال با سابقهكاري چون 15سال از زندگيش، امروز به دلايل نامعلوم، يا غيرقابلقبولي بيكار شده بود. يا شايد به دلايلي سياسي، اقتصادي، فرهنگي و يا شايد همهچيز بيكار شده بود.
سعيد نوار ضبط شدهي صداي عباسآقا را پخشميكند. نوار را قطعميكنند و هنرپيشهي نقش عباسآقا بازيميكند و داستان او را و شايد و بايدهاي اين روزگار را به صحنهي تآتر ميكشاند. اين رشتهي تابنده از صدا تا صحنه با حضور كنجكاوانه و تيزهوشانهي سياهي كه از نمايشهاي سنتي ايراني بازخوانده شده، همراه است. سياه فيروز يا سياه پيروز كه از سنت نوروز پيروز جانگرفته است، به دلقكي ديوانه بدل شده كه با بوق و كرنا از اين سوي سالن ورزشي به آن سوي سالن ورجهورجه ميكند و تماشاگران را به مسافران ماشين مشتيممدلي كه نه بوق دارد نه صندلي، تبديل ميكند. ميخواند. ميخندد. ميگريد. شيهه ميزند. ماشين ميراند و چرخهاي پنچر شدهي انقلاب را تكبيرميكند. قصهي عباسآقا و انقلاب را اين آقاي بردهي سياه به سبك خود تفسيرميكند.
ـ ”رفقا اوضاع خرابه رفقا. سر به زمين پا به هوا دمبش سياهه رفقا. رفقا اوضاع خرابه رفقا.“
ماشين مشتيممدلي وسيلهي اين سفر هنري است. شخصيت اصلي نمايش در واقع از پيوند ” سياه “، شخصيت اصلي هنر تآتر سنتي ايراني و ” عباسآقا كارگر ايرانناسيونال “ شخصيت اصلي انقلاب ايران خلق شده است. اين سبكِِ نمايشنامه نگاري و به قول فرنگيها Dramaturgie شكلي نهتنها تازه در نمايش ايران است بلكه تلفيقيست از همهي آنچه كه هنر تآتر بر آنها بنا ميشود.
از سوي ديگر داستان عباسآقا و سياه همان داستان سعيد سلطانپور بود. جواني پرخاشگر و ناآرام كه مزهي آزادي را چشيده بود. خوب به خاطرم ميآيد در آن روزها كه استالين پروانهي كسب و برگ اعتبار تفكر سياسي بود، روزي با او گفتند كه استالين دربارهي هنر چنين گفته است … و اين با آنچه تو ميگويي تضاد دارد. سعيد بدون آنكه لحظهيي را هدر بدهد، جواب داد: ” استالين غلط كرده “. او درعينحال مزهي زندان را هم چشيده بود. حكومت شاه او را به جرم كارش به بيكاري محكوم كرده بود و حالا مشتي قدارهبند از فرزندانِ ناخلف كاكارستم با چوب و چاقو تماشاگرانِ او را تهديدميكردند و اين تهديد هم تازگي نداشت.
براي كارش او مجبور بود هنرپيشه بسازد:
ـ ” من مجبورم. چكار كنم. اينهمه كار با مواد خام و غيرحرفهيي پدرم را درآورده …“
و اين هم كلام آخر: هنرمند با تصويري خود را پنهان ميكند و با احساسات و عاطفهيي در حد خويش، در فضاي نو با تصاويري تازه خود را به نمايش ميگذارد.
خستگي اين كار خواب كوتاه او و تماشاگرانش را شيرين ميكند.
كار خود هنر است و هنر خود كار است. پيوند كار- هنر و هنر- كار بس افزون است. در كار خلاق، و در اينجا كار نمايش، هنرمند نيازمند فرهنگيست كه به هنر نيازمند باشد. در اين شيوهي گفتار او در جستجوي راههاييست ناشناخته، راههايي كه در سراب غرق ميشوند، سرابي كه كارورز هنر را به سر آب ميكشد!
اين خاطره خوابي كوتاه و شيرين است كه اشك شوق را در تني بيجان جاريميكند و باران عاطفه، چراغ راه انديشهي رهنوردان شب، را روشن نگه ميدارد.
سعيد جان جاي خاليت باريست گران
بر دوش يارانِ هنر و دوستدارانِ آزادي