تئاتر به دادِ ما میرسد که زنده بمانیم
زندگیِ حماسیِ اُسکار کاسترو، کارگردان و نمایشنامهنویس شیلیایی گواهی است بر اینکه هنر میتواند ما یاری دهد تا زنده بمانیم و به پیش رویم.
نوشتهی آریل دورفمن (۱)
برگردان: حمید احیاء
منیع: نشریهی The Nation – 6 مه 2021
Ariel Dorfman
اکنون که [به دلیل محدودیتهای ناشی از کوید] مدتی است از تئاتر زنده محروم شدهایم، هیچکس بیشتر از اُسکار کاسترو، بازیگر و نمایشنامهنویس و کارگردان شیلیایی، برایم الهام بخش نیست؛ هیچکس مانند او نمیتواند نشان دهد که تئاتر، با وجود آیندهی مبهم آن، هنوز چقدر مهم است. افسوس که این هنرمند در 25 آوریل 2021 در سن 73 سالگی بر اثر کووید در پاریس درگذشت.
حماسهی اُسکار کاسترو، مانند بسیاری از هموطنان شیلیایی او، زمانی آغاز شد که ارتش شیلی دولت سالوادور آلندهی سوسیالیست را، دولتی که در یک انتخابات دمکراتیک برنده شده بود، در یازده سپتامبر 1973 سرنگون کرد و حکومت ترور را برپا کرد. در حالی که بسیاری از شخصیتهای فرهنگی شیلی – از جمله خودِ من – تبعید را انتخاب کردند، دوستِ من اُسکار تصمیم گرفت در کشور بماند و محدودیتهای سانسور وحشیانه رژیم را آزمایش کند.
اندکی بیش از یک سال پس از کودتا، در 14 اکتبر 1974، اُسکار و گروه تاترش که اِل الف ( El Aleph ) نام دارند نمایشی را روی صحنه بردند که دربرگیرندهی تکههایی از کتاب مقدس، دون کیشوت، و شازده کوچولو اثر سنت اگزوپری بود. همه چیز به نظر بیخطر به نظر میرسید به جز دو صحنه. در یکی از آنها، ناخدای قایق شکستهای با گفتن اینکه روزها و روزگار بهتری خواهد آمد غرق میشود و در دیگری، در پایان نمایش، پیامبری وعده میدهد که گفتههای دلیرانه و امیدبخش او نابود نخواهند شد و پس از مرگ او زنده خواهند ماند. اُسکار امیدوار بود که تماشاگران متوجه اشارههای تمثیلی او به سالوادور آلنده، که در کاخ ریاست جمهوری در دفاع از دموکراسی جان باخته بود، بشوند اما ماموران اطلاعات و پلیس مخفی زیرکیِ درک آنها را نداشته باشند.
او دربارهی تماشاگرانی که با اشتیاقِ تمام سالن را پر میکردند درست فکر کرده بود ولی نه در مورد مامورانِ مخفی. یک ماه بعد از شروع نمایش، ارتش و پلیس به دنبال او و خواهرش ماریتا کاسترو که بازیگر گروه بود آمدند و آن دو را بازجویی، شکنجه، و تهدید به اعدام کردند. اما اتفاقی ناگوارتر از این رخ داد؛ چند هفته بعد از دستگیری، جولیتا رَمیرز مادرِ آن دو، و خُوآن مکلئود (شوهرِ ماریتا که او هم عضو گروه نمایش بود) به هنگام ملاقات دستگیر شدند. جولیتا و خُوآن بعد از این دستگیری مانند بسیاری از زندانیان دیگر شیلی ناپدید شدند و تا به امروز نشانی از آنها پیدا نشده است.
اما اُسکار کاسترو به رغم بهای وحشتناکی که برای اعتقاد به هنر و آزادی بیان پرداخته بود، اجازه نداد این تراژدی جلوی کار و کوششِ خلاقانهاش را بگیرد. او برای دو سال در چند زندان در نقاط مختلف شیلی زندانی بود و در آنجاها با دیگر زندانیان روی نمایشهایی از سوفوکلس (آنتیگون)، برشت (محاکمه لوکولوس) و ادوارد آلبی (داستان باغوحش) و چندین اثر از خود کار کرد. او در این اجراها اغلب مجبور بود تغییراتی در متون انجام دهد. در نمایش داستان باغوحشِ آلبی یکی از افسرها دستور داد که واژهی «صورتی» جایگزینِ «قرمز (سرخ)» شود تا کمتر انقلابی و خرابکارانه به نظر برسد. افسر دیگری از بکارگیریِ واژهی « سالوادور» [یعنی ناجی- که لقب مسیح است] در نمایشنامهای درباره رستاخیزِ عیسی مسیح در روزِ عید پاک خشمگین شد [ چرا که این واژه در ضمن نام کوچک آلنده بود]. در جریانِ نمایشی دیگر در زندان ملینکا، اُسکار فرماندهی زندان را متقاعد کرد که نمایشنامهی در دست تمرین توسط یک پناهنده اتریشی در بوئنوس آیرس نوشته شده است؛ نویسندهای یهودی به نام «امیل کان» (که این نام را از بازی با نام زندانِ «ملینکا» ساخته بود). فرمانده مزبور هم سر تکان داده بود و گفته بود که این نویسنده مشهور را میشناسد و اجرای کار او هیچ ایرادی ندارد.
در این مدت اُسکار علاوه بر این نمایشنامهها – که سرشار از اندوه و امید و شوخی بود و اشارات فراوانی به مبارزه و خاطرات گذشته و عشق و حال داشت – خلبازیها و صحنهسازیهای جالبی را نیز سازماندهی کرد. در یکی از آنها او وانمود میکرد زندان یک شهر است و او شهردار آن است. با کلاه سیلندر و لباسی رسمی که از بستههای کمک به زندانیان درست کرده بود با زندانیانی که پس از چند روز شکنجه و ضرب و شتم تازه وارد شده بودند احوالپرسی میکرد و به آنها میگفت که وارد تنها فضای آزاد کشور شدهاند. او میگفت که بیرون از آنجا، همه به ویژه سربازان قرار گرفته در پشت سیمهای خاردار زندانی بودند. وی در ادامه بابت مشکلات حمل و نقل در شهر پوزش میخواست و میگفت که گرچه کامیونها و اتوبوسها با تدوام و نظم بسیار وارد این فضای ازاد میشوند، اما متاسفانه برگشتشان غیرقابل پیشبینی و شانسی است، بنابراین ممکن است مدتها طول بکشد تا کسی بتواند آنجا را ترک کند. ولی در این بین، مسابقات قهرمانی از جمله ماراتن برگزار می شد و از همه تازه واردان خواسته میشد که به روشهای مفید برای تندرستی و سلامت خود در این مسابقات شرکت کنند. اُسکار که کل اردوگاه را صحنهای برای تخیل پرجوش و خروش خود کرده بود، این بازی را روزها ادامه میداد و با بازیگوشی و خوش بینیِ خود زندانیان را سرگرم می کرد و سرانجام وقتی روز آزادشدن آنها فرا میرسید با آنها خداحافظی میکرد و به آنها برای پیروزی در بسیاری از مسابقات تبریک میگفت.
او سرانجام با همین روحیهی تسلیم ناپذیر از زندان رها گشته و به فرانسه تبعید شد. در تبعید با زحمت فراوان گروه تئاتر خود را بازسازی کرد و برخی از نمایشنامههای نوشته شده در زندان و نمایشهای تازهتری را که به چالشهای زندگی در تبعید میپرداختند روی صحنه برد. تولیدِ نمایش در تبعید کار آسانی نبود. او که ریشه در زبانِ کوچه بازار شیلیایی داشت، و رابطهای عاطفی با مردم محروم و نادیده گرفته شدهی سرزمینش، مجبور بود خود را با محیطی بیگانه سازگار سازد و زبانی بیابد که از موانع و مرزها گذر کند. او موفق شد و بخشی از این موفقیت از این رو بود که او وارث فلینی و گروتفسکی، آگوستو بول و بیتلها بود و میتوانست با تماشاگرانی که به تماشای کارهای خلاقانه و هیجانامیزش میآمدند، زمینههای مشترکی پیدا کند.
همانند روزهای زندان، اُسکار با امکاناتی ناچیز و شرایطی بسیار دشوار موفق شد آثاری سرشار از زندگی خلق کند و همچنان پیامآورِ امید و باور که ویژگیِ هنر مبارز است باشد، چیزی که ما، در میانِ این همه غم و سکوت و نومیدی که جهان را در برگرفته، نباید نادیده بگیریم.
این امید در کارهای سینمایی اُسکار نیز زنده است، به ویژه در فیلمی به نام صبر سوزان ( Ardiente Paciencia ) محصول 1983، که بر اساس رمانی به همین نام از آنتونیو اُسکارمِتا ( Antonio Skármeta ) به کارگردانی همین نویسنده ساخته شده است. اُسکارمِتا فکر کرد که اُسکار کاسترو برای نقش پستچیِ زبانبسته ایدهآل است، پستچییی که عاشق است و از پابلو نرودا کمک می گیرد تا دل دختر رویاهایش را به دست آورد. البته یازده سال بعد فیلم دیگری نیز بر اساس این داستان به کارگردانی مایکل ردفورد به نام پستچی ( Il Postino ) ساخته شد که در آن داستان به کاپری منتقل شده و بازیگر ایتالیایی ماسیمو ترویسی ایفاگر نقش آن پستچی بود که ثابت می کند شعر می تواند بر فاشیسم پیروز شود.
ترویسی چند ساعت پس از پایان فیلمبرداریِ فیلمِ پستچی درگذشت. اُسکار کاسترو، پستچی اصلی، اما زنده ماند تا اینکه کرونا او را از ما گرفت. مردی را که طاعون دیکتاتوری قادر به تسلیم یا سرکوبش نبود، بازیگری که چندین دههی پیش پا بر صحنهی کوچکی در سانتیاگو گذاشت و در نقش یک پیامبر وعده داد که واژگان جاری شده بر زبان او، پس از او خواهند ماند و به زندگی ادامه خواهند داد.
***
(۱) آریل دورفمن مشاور فرهنگی رئیس دفتر رئیس جمهور سالوادور آلنده در سال 1973 بود که بعد از کودتا به آمریکا کوچ کرد و در آنجا به نوشتن و تدریس پرداخت. او رمانها و مقالات بسیاری نوشته و نمایشنامهی مرگ و دوشیزه از معروفترین آثار اوست. نخستین اجرای فارسی این نمایشنامه توسط گروه داروگ در شهر برکلی کالیفرنیا در سالهای 1993 و 1994 به روی صحنه رفت. نمایشنامه توسط بلا واردا برگردانده شده، کارگردان آن سپیده خسروجاه بود و حمید احیاء، رُهام شیخانی، و بلا واردا نیز بازیگران آن بودند.